مهدیسمهدیس، تا این لحظه: 11 سال و 17 روز سن داره

مادرانه هایی برای دخترم

از شیر گرفتن

از شیر گرفتن شما پروژه ای تبدیل شد از خیلی وقت پیش با خودم قرار گذاشته بودم که تعطیلات نوروز94 حتماً از شیر بگیرمت  و به این  اتفاق قشنگ زندگی هر جفتمون خاتمه بدم از اوایل اسفند شیر روزهات را کم کردم و سعی کردم با بازی و خوراکی و... حواست را پرت کنم تو هم خیلی خوب همکاری کردی و من تقریبا اسفند ماه موفق شدم وعده های شیرت را به موقع خوابیدن کاهش بدم تقریبا دو یا سه بار در روز البته یه روزایی هم اصلا همکاری نمی کردی ولی در کل شیر خوردنت خیلی برنامه پیدا کرد و نسبت به قبل خیلی بهتر شدی تا اینکه بهار 94 شد و من  تمام تحقیقات و مطالعات خودم را پایان دادم و  تجربیات همه را گوش دادم تا بتونم به بهترین روش اقدام کنم  و ...
14 فروردين 1394

سال نو مبارک

امسال دومین سال نو هست که در کنار هم هستیم و من چقدر خوشبختم از داشتن تو  خوشبختم  و روزهای خوب زندگی را با تمام وجودم حس می کنم ...
1 فروردين 1394

سفر به کیش

امسال دی ماه به کیش سفر کردیم 18دی تا20دی ماه تولد بابا مرتضی را هم توی کیش گرفتیم  توی این سفر خیلی دختر خانومی بودی و خیلی همراهی کردی اصلاً من و بابا مرتضی اذیت نشدیم تو بزرگ شدی خیلی بزرگ زودتر از اینکه من بفهمم تو دوران نوزادی را پشت سر گذاشتی و الان یه کودک نوپای کنجکاوی که به همه جای خونه سرک میکشی دخترکم تو حاصل همه عمر مامان و بابایی  توی تموم تجربه های زندگیت برات آرزوی بهترین ها را دارم
22 دی 1393

18 ماهگی

واکسن 18 ماهگیت را 14 آبان به همراه بابا مرتضی برات زدیم توی درمانگاه یه کمی گریه کردی ولی زود ساکت شدی دخترک صبورم  خیلی استرس این واکسنت را داشتم اینقدر که بد شنیده بودم مدام می ترسیدم خدای نکرده خیلی اذیت بشی  ولی خدا را شکر تا حالا که خوب بوده مثل واکسن های قبلیت صبوری به خرج دادی نازگلکم بعد از واکسن با بابا مرتضی رفتیم برات یه جارو برقی خریدیم آخه چند وقت بود تا من یا بابایی می خواستیم جارو برقی بکشیم کلی التماس می کردی که بهت جارو را بدیم تو هم کمک کنی الهی قربونت بشم امروز هم حسابی با جارو برقیت مشغول شدی و بازی کردی دختر نازم خیلی دوست دارم اونقدر زیاد که براش تصوری نیست حاضر نیستم یه لحظه غم و ناراحتی و مریضیت&nb...
15 آبان 1393

یا حسین

یا اما حسین تو را به حق شش ماهه  مظلومت  تموم بچه های پاک و معصوم ایران زمین را از سربازان واقعی امام عصر قرار بده مهدیس من را هم به راه راست هدایت کن و خودت حافظش باش ...
10 آبان 1393

پنجشنبه و جمعه خونه خاله بودیم خیلی خوب بود واقعاً خوش گذشت پنجشنبه با نی نی های اردیبهشتی 92 قرار گذاشتیم شهر بازی امیر پارس 9 تا از دوستای مهربونت اومدن و خیلی خوش گذشت واقعاً عالی بود دست خاله سهیلا درد نکنه که ترتیب این ملاقات را داد  به بچه ها هم خیلی خوش گذشت و کلی بازیهای جور واجور کردین این اولین تجربه شما توی شهر بازی سرپوشیده بود که کلی هم ذوق کردی و چند تا بازی هم مشترکاً با هم سوار شدیم به نام تو به کام مامان از عزاداری امام حسین بگم که متاسفانه از صدای تبل و دهل و ... می ترسی و خیلی گریه می کنی امیدوارم بهتر بشی  و کم کم ترست از بین بره دوست دارم نازگلم عزیزم عشقم
10 آبان 1393

آتلیه3

امروز بردیمت آتلیه خیلی بهت خوش گذشت و یه عالمه عکسهای قشنگ انداختی اولش یه خورده گریه کردی و ترسیدی ولی با تدبیر خوب آقای عکاس و همکاری من و بابا و خودت عکس های قشنگی گرفتی بعد از اینکه  عکسها را گرفتم اینجا برات می ذارم .  
5 آبان 1393

آتلیه2

بلاخره بعد از کلی چک و چونه تونستیم پول آتلیه را پس بگیریم البته از حق نگذریم آقای ... مدیر آتلیه خیلی همکاری کرد و تا ماجرای ترسیدن شما را تعریف کردم گفتن برای عودت پول مسئله ای نیست ولی از شانسمون ایشون مسافرت بودن و خانمی هم که اونجا بود حسابی ما را سرکارگذاشت و مدام امروز و فردا کرد تا بلاخره تقریباً بعد از سه هفته موفق به دریافت بیعانه شدیم. برات از آتلیه هم آوا وقت گرفتم 5 آبان یعنی فردا هم من و هم بابا اضطراب داریم خدا کنه مثل دفعه پیش نشه و تو نترسی و اذیت نکین دختر نازم همه زندگیم تو هستی من و بابا برای بهتر شدن زندگی و خوشبخت بودن تو همه کاری می کنیم خدا کنه  وقت کافی و دانش لازم را هم برای تربیتت داشته باشیم خیلی ...
4 آبان 1393

داستان آتلیه

بعد از مدتها تلاش و گشت و گذار و پرس و جو بلاخره امروز بدیمت آتلیه سها شهرک غرب  از مدتها قبل برای امروز وقت گرفته بودیم و من و شما با کلی وسیله و لباس به همراه بابا راهی شدیم به آتلیه که رسیدیم توی ذوقم خورد اصلاً اون جوری که فکر می کردم نبود  و محیطش به دلم نشست و حس صمیمیت را نداشت و کسی هم که می خواست از شما عکس بگیره بسیار ناشی و ناوارد بود و نمی دونست که چه جوری باهات ارتباط برقرار کنه صدای یه بچه دیگه هم که اومده بود برای عکاسی هم توی اتاق ما بود و این توی تمرکز گرفتن شما خیلی تاثیر داشت بعد از چند دقیقه که آمادت کردیم برای عکس گرفتن از صدای وحشتناک فلش و نور عجیبش ترسیدی و دیگه به هیچ عنوان حاضر نشدی که عکس بگیری و مدام گری...
18 مهر 1393