مهدیسمهدیس، تا این لحظه: 11 سال و 16 روز سن داره

مادرانه هایی برای دخترم

اولین برف

دخترکم امرو سفیدی برف مرا به خاطره ها برد به روزهای قشنگ کودکی ام آن زمان که بی مهابا درم یان برفها می دویدم و با ذوق و شوقی کودکانه آدم برفی قصه ها را به عالم واقعی پیوند می دادم آن زمان که دستان سرد و یخ زده ام را ها ها ها میکردم تا کمی گرم شود آن هنگام که گوله برفهای کوچکک را به سوی هم سالگان خود پرتاب می کردم یادش به خیر امروز هم تو اولین برف زندگیت را تجربه کردی  برفها را گوله کردم و برکف دستانت نهادم با شوقی کودکانه به آب شدن برفها می نگریستی و چشمانت پر از علامت سوال و تعجب بود مادر فدای تمامی نگاههایت دردانه زندگیم
11 دی 1392

شب یلدا

دخترکم دیشب اولین شب یلدا را تجربه کردی بلندترین شب سال دیشب را خونه آقاجون  با حضور عمه ها و دایی و زن دایی جشن گرفتیم دختر مهربونم توی این شب برات بهترین ها را آرزو کردم از خدا خواستم زندگیت به بلندای این شب طولانی پر برکت باشه از خدا خواستم سفیدی و پاکی برف همه جای زندگیت را پر کنه و زندگیت همیشه و همیشه پر از شادی باشه حتی کنار مشکلات و سختیهای این زندگی روحیه ستیزه گر و تلاش جو را از دست ندی مهدیسم همینطور که این روزها برای رسیدن به هدفت بارها و بارها تلاش می کنی برای ایستادن روی پاهای کوچیکت شاید صدها بار تا حالا به زمین خوردی اما باز بلند شدی در آینده هم همینطور باش این روحیه را هیچ وقت فراموش نکن و از بین نبر...
1 دی 1392

ایستادن

دختر نازم مهدیسم امشب روی پاهای نازت ایستادی این اولینهایت مبارک باشد روزنامه های بابا روی میز بود و تو از ساعت های تقریباً 8 شب تلاش می کردی که دستت به روزنامه ها برسه قربون این تلاشهات بشم بعد از 2 ساعت تکاپو ساعت 10:30شب بود که یهو دیدم دستت را به میز گرفتی و داری بلند میشی از پشت مراقبت بودم که نیوفتی روی پاهات بلند شدی و از شوق جیغ کشیدی و دستهات را روی روزنامه ها کوبیدی عزیزکم زانوهات هنوز قوت نداره و می لرزه الهی قربون زانوهای کم جونت بشم خیلی دوست دارم دوست داشتنم را حد و مرزی نیست عاشقانه می پرستمت
18 آذر 1392

8ماهگی

دختر نازم امروز وارد ماه هشتم زندگیت شدی مثل خیلی ماهها دیگه دیشب یه کار جدید انجام دادی اون هم  این بود که تونستی بشینی هنوز خیلی نمی تونی تعادلت را حفظ کنی ولی در همین حد هم خیلی خوبه دخترم این روزها یکی از بازیهای مورد علاقه ات اینه که من و بابا ماشین های بابایی را بیاریم و هل بدیم تو هم با بدنت پل درست کنی و ماشین ها از زیرت رد بشن خیلی با این حرکت خوشحال می شی یه شیرین کاری جدید هم انجام می دی می ری توی آشپزخونه و کشوی گاز را بیرون میکشی و کلی وسایل را بهم میریزی خدا از این به بعد عاقبت ما را به خیر کنه دختر نازم این روزها خیلی به مراقبت بیشتری نیاز داری چون که دیگه به همه جای خونه سرک میکشی یه چیز دیگه هم این ک...
13 آذر 1392

روزهای سخت

مهدیسم این روزها برای من خیلی سخت می گذرد هر روز بعدازظهر وقتی که میان و می برنت گریه می کنم نمی دونم هیچ کس حسم را نمی فهمد هیچ کس نمی فهمد که من برای تو برای آغوشت برای بوییدنت برای شیطنت هایت دل تنگم هیچکس نمی فهمد من از صبح تا ساعت 3 تو را نمی بینم و دلتنگ ندیدنت می شوم و بعد از این ساعت حق دارم ساعتی با تو تنها باشم  ساعتی با تو خلوت کنم این زورها سخت می گذرد خیلی سخت من در اندوه نبودنت خم می شوم می شکنم در غم مادری نکردن در حسرت سیر دیدن تو این روزها همه می خواهند برایت مادری کنن یعنی می توانن ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ سوال خنده داریست پس من کجای زندگی تو ایستاده ام کجااااااااااااااااا این روزها خیلی ها نمی دانند با رفت و ...
6 آذر 1392

محرم

این روزها روز های عزاداری برای امام حسین و اولاد و اصحاب امام حسین   امیدوارم بتونم تو را از راهروان این امام تربیت کنم . مهدیسم تو  را هم لباس طفل شیر خوار امام حسین را پوشوندیم عکسهات را می ذارم ...
22 آبان 1392

این روزها

این روزها خیلی شیطون شدی همه جای خونه سرک می کشی با ماشین های بابائی بازی می کنی خودت را با سرعت برق و باد به همه وسایل می رسونی عزیزم داری دنیای جدیدی را تجربه میکنی به همین علت بهت اجازه میدم  تا جایی که برات خطر نداشته باشه همه چیز را امتحان کنی وقتی بر می گردم خونه دستهات را میاری توی صورتم و با دهن باز یه جورایی انگار بوسم میکنی وای مهدیسم وقتی با اشتیاق بهم نگاه میکنی دنیام بهشت میشه  بهت سوپ دادم  و تو دوست داشتی کلی غذاهای متنوع برات درست می کنم و تو معمولاً از همشون استقبال می کنی از میوه هم خیلی خوشت میاد به محض اینکه ظرف میوه میاد روی میز به سمتش میری ولی الهی قربونت بشم دستت بهش نمیرسه کدو حلوا...
19 آبان 1392

برگشتم سر کار

مهدیسم دختری از دیار فرشته های آسمانی مامان برگشت سر کار دختر نازم امروز وقتی صبح داشتم می رفتم چشمهای مشکی قشنگت را باز کردی و با تعجب بهم نگاه می کردی مدام با نگاهت  دنبالم می کردی نمی دونی چقدر لحظات سختی بود  توی راه گریه کردم مامان برای این تصمیمش دلایل محکمی داره امیدوارم هیچ وقت توی اینده از دست مامانت به خاطر این کارش دلگیر نشی هروقت که خواستی برات دلایلم را توضیح میدم من و بابائی خیلی دوست داریم 
12 آبان 1392

آتلیه

من و بابا شما را بردیم آتلیه تو خیابان مرزداران  عکس های قشنگی ازت گرفتن مثل همیشه به دوربین علاقه نشون دادی و کلی ژست های خشگل گرفتی وقتی عکسهات را گرفتم اینجا می ذارم   1آبان رفتیم عکسهات را از آتلیه گرفتیم عکسهات خیلی قشنگ شده بود ولی هر کاری کردیم  عکاس فایل اصلی عکسهات را نداد به یکی از قولهاش هم عمل نکرد عیبی نداره همین ها هم خیلی قشنگ شده زن دایی لیلا قول داد برات با همین امکانات کم آلبوم دیجیتال درست کنه ...
10 آبان 1392